زمان جاری : چهارشنبه 06 تیر 1403 - 10:05 بعد از ظهر
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم



ارسال پاسخ
تعداد بازدید 549
نویسنده پیام
isa200000 آفلاین


ارسال‌ها : 60
عضویت: 7 /9 /1390
سن: 23
تشکرها : 7
تشکر شده : 41
حکایت: نصیحت پدر به فرزندش
بسم الله الرحمن الرحیم

بشنو از نی چون حکایت میکند از جدایی ها شکایت میکند

(مولوی)

حکایت تاجر و فرزندش را گوش کنید عبرتی است پند آمیز:

نصیحت پدر به فرزندش:

روزی از روزها تاجری در شهر بغداد زندگی می کرد و همیشه برای خریدو فروش راهی هندوستان می شد روزی از روزها تاجر قصه ما بار و بندیل خود را بست از خانواده خود خداحافظی کرد و فرزند بزرگتر خود را با خودش برد سوار بر کشتی شدند و به سوی هند حرکت کردند و به هندوستان رسیدند خرید و فروش خود را انجام دادند و باز راهی بغداد شدند در مسیر راه دریا با طوفان سختی مواجه شدند کشتی در میان امواج طوفان دوام نیاورد و درهم شکست.

تاجر و فرزندش سوار به تخته چوبی از کشتی شکسته درحالی که از هوش رفته بودند امواج دریا آنها را به کنار ساحل هدایت می کرد روزها و شب ها در میان امواج دریا روی تخته چوب شناور بودند در کنار ساحل دوشبانه روز خواب بودند وقتی که به هوش امدند فرزند تاجر گفت پدر جان تمام دارای و اموال ما در میان امواج دریا غرق شد چکار کنیم.

تاجر در جواب گفت: فرزند عزیزم این یک امتحان الهی است از من یک نصیحت بشنو

وقتی به بغداد رسیدیم این رازی باشد میان من و تو و هرگز به کسی نگو که ما ثروت و دارای خودمان را از دست داده ایم(1.مبادا مورد سرزنش همسایه قرار بگیریم 2. نقصان مال موجب آشفتگی ما شود ) زیرا دشمنان ما خوشحال و دوستان ما گریان می شوند.

در حقیقت تنگدستی مایه دیوانگی است در چمن بید از ره بی حاصلی مجنون شود

(صائب تبریزی)

فرزند در جواب پدرگفت: من با نظر شما موافقم.

تاجر و فرزندش چندین هفته در جزیره گرفتار شده بودند و گرسنگی را تحمل کردند تا اینکه روزی از روزها کشتی در مسیر این جزیره در حال حرکت بود و تاجر و فرزندش دست تکان می دادند تا ناخدای کشتی از دور این دونفر را ببیند ناگهان ناخدا آنهارا میبیند و کشتی را کنار ساحل هدایت میکند تا بفهمد که قضیه از چه قرار است سرنشینان کشتی این دونفر را سوار برکشتی می کنند و تاجر تمام داستان را به ناخدا تعریف کرد و گفت من تاجری از شهر بغداد هستم و براثر طوفان کشتی ما درهم شکست و امواج دریا ما را به این جزیره متروک منتقل کرد. ناخدای کشتی انسان خداشناسی بود دلش به حال آنها سوخت و به آنها خوراک و لباس داد و و آنهارا به نزدیکی های شهر بغداد رساندند .

تاجر و فرزندش در حالی که دارای خود را از دست داده بودند خودشان را درمقابل مردم شاد جلوه می دادند زیرا که مردم متوجه نشوند که تاجربزرگ شهر بغداد تمام ثروت خود را از دست داده است خلاصه تاجر و فرزندش به روستایی رسیدند تاجر فقط یک دینار در جیب داشت و در میان روستا کسی بود که شتر خرید و فروش می کرد تاجر پیش او رفت و گفت: ای مرد قیمت شتر ها چقدر است.

آن مرد در جواب گفت: نیم دینار فرزند تاجر خوشحال شد و گفت: پدر جان شتر را بخریم به وسیله شتر به بغداد برویم چون مسیر راه را به راحتی سفر کنیم تاجر از خرید شتر موافقت نکرد و فرزندش خیلی ناراحت شد که چرا پدرش شتر را نخرید و با خودش می گفت: که پدرم خیلی خسیس و سر سخت است و مسیر بغداد راهش طولانی بود پدر و پسر چندین روز و شب در راه بودند و سر انجام به خانه خودشان رسیدند و در آنجا استراحت کردند.

ولی ناگفته نماند فرزند تاجر راز خود را نگه داشته بود چون به پدرش قول داده بود مردم شهر به دیدن تاجر اومدند زیرا او در میان مردم امین بود و تاجر خود را درمیان مردم شاد و خندان جلوه داد مردم شهر هر کدام درهم و دیناری به تاجر می داد تا وقتی سفر بعدی به هند رفت برای آنها خرید نماید تاجر دید که مردم شهر از او استقبال می کنند بار دوم عازم هند شد این بار شاد تر از سری قبل بود کشتی کرایه کرد و به سوی هند سفر کرد و هنگامی که به هند رسید اموالی که با خودش داشت به فروش رفت و سود زیادی بدست آورد و در هند خرید کرد و به سوی بغداد حرکت کرد وقتی به ساحل رسیدند د رکنار ساحل روستایی بود پدر و پسر به روستا رفتند چشمشان به همان مردی افتاد که شتر خرید و فروش می کرد این بار تاجر پیش آن مرد رفت و گفت: شتر هایت را چند میفروشی.

آن مرد گفت: یک دینار تاجر در مقابل یک دینار دو دینار به آن مرد داد و شتر را خریداری کرد و پسر مانع پدرش شد و گفت: پدر جان این همان شتری بود که نیم دینار به ما میفروخت ما نخریدیم الان دیوانه شده اید که او را به دو دینار بخری سرانجام تاجر به فرزندش گفت: ای فرزندم اگر آن روز من شتر را میخریدم و سختی راه را تحمل نمی کردم از گرسنگی هلاک می شدیم برای همین آن روز من سختی راه را ترجیع می دادم از خرید شتر فرزند تاجر بلا فاصله فهمید که در وقت سختی باید سختی ها را تحمل کرد.

تاجر و فرزندش به بغداد رسیدند و مردم شهر از انها استقبال می کردند و تا اینکه او بزرگ ترین تاجر شهر شد و تمام عمر خود را با خانواده اش به خوبی و خوشی زندگی کردند.

ما از این داستان درس می گیریم که نباید تمام راز های زندگی خود را برملا کنیم زیرا موجب ذلت و خاری ما می شود و باید همیشه در مقابل سختی ها استقامت کنیم تا همیشه پایدار بمانیم نویسنده داستان: اسلام رندبلوچ بر گرفته از داستان نصیحت پدر به فرزند کتاب گلستان شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی (رح) می باشد.


امضای کاربر : خوشبختی مانند توپی است که وقتی می غلطتد به دنبال آن می دویم و وقتی متوقف میگردد به آن لگد می زنیم...

دوشنبه 08 اسفند 1390 - 14:41
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 2 کاربر از isa200000 به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: admin & fateme &
emeraldthunder آفلاین



ارسال‌ها : 578
عضویت: 3 /11 /1390
سن: 19
تشکرها : 154
تشکر شده : 142
پاسخ : 1 RE حکایت: نصیحت پدر به فرزندش
‎آره داسان عبرتاموزی بود. . . .دمت گرم. . . .زیاد ب داسان علاقه نداشم ک الان دارم. . . ممنوون عیسی جون‎

دوشنبه 08 اسفند 1390 - 23:18
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
تشکر شده: 1 کاربر از emeraldthunder به خاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند: fateme /
fateme آفلاین



ارسال‌ها : 67
عضویت: 13 /3 /1391
سن: 19
تشکرها : 83
تشکر شده : 14
پاسخ : 2 RE حکایت: نصیحت پدر به فرزندش
مرسیییییییی از مطلب خوبت......موفق شی

امضای کاربر :
چو کاروان مباد..جانم مباد
شنبه 13 خرداد 1391 - 15:50
نقل قول این ارسال در پاسخ گزارش این ارسال به یک مدیر
ارسال پاسخ



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :

theme designed for MyBB | RTL by MyBBIran.com